خانهی قمر خانم برای من تداعیگر این جملهی ورتوف است، انگار (فیلم ساز مشهورِدههی هزارونهصدو بیست)؛ "زنده باد زندگی به همان صورت که هست...!". این است که فیلم را مستندی در ستایش زندگی میدانم. همین زندگی روزمره. همین سادگیها؛ و بخش زیادی از توفیق فیلم هم بیشک مرهون این سادگی است. مرهون فیلمسازی که سادگی را پیش پا افتاده نمیداند و تلاش میکند تا با ارزش نهادن بر فرهنگ عامه و زندگی روزمره – بحثی که سالهاست در حوزهی جامعهشناسی به آن پرداخته میشود – مستند چشم نواز و صمیمیای را پیش رویِمان به نمایش گذارد.
فیلمساز تصمیم میگیرد تا به زندگیِ یکی از خویشاناش سرک بکشد و دست ما را هم بگیرد و به تماشای این زندگی، به تماشای جان جهان این زندگی دعوت کند؛ زندگی زنِ میانسالی که شمایل آشنایی دارد و تنها ویژگیاش این است که قرار است خانهی قدیمی را بفروشد و احیاناً آپارتماننشین شود و تنها اتفاق بزرگِ زندگیاش هم همین است انگار. تغییر از وضعیتی به وضعیت دیگر.
پیرزنی سرزنده، با لبخندهایگاه و بیگاهی که شوقِ کودکانهای دارد. کماکان سفر میرود، عاشق پرتقالهای حیاط خانه است، نماز میخواند، گاهی از سیاست حرف میزند، گاهی زبان انگلیسی میخواند و چند کلمهای هم فرانسه میداند...!
فیلم با صدای او، با صدایی که یادداشتهای روزانهی سفر به مشهد را برایمان میخواند شروع میشود. خاطراتی بریده بریده، با لهجهی شیرین آذری. میزانسی هوشمندانه که فیلمساز همان ابتدا ما را به روحیات و خلق و خوی قمر خانم نزدیک و نزدیکتر میکند؛ قمر خانم امّا همانطور که گفته شد شمایل آشنایی دارد برای ما. زنی که آیینهی تمام نمای مادربزرگها – مادرانِ ماست. کمی بیشتر، کمی کمتر، چه فرق دارد؟
همان چهره، همان چروکها، همان مهربانیها، همان رابطه با اشیاء و خانهای که با زندگی – جوانیشان در هم تنیده است و امروز محملی شده برای معرفی این زن. معرفی روابط یک خانواده و تغییری که قرار است برایشان اتفاق بیفتد.
پناهنده، البته، این تغییر را هم به سادگی چیزهای دیگر برایمان روایت میکند. به سادگی آدمهایش. او اینجا هم قصد ندارد که بیننده را درگیر نوستالژی غمبار گذشته کند یا مثلاً در ستایش از مدرنیته جملات قصار بگوید. فیلمساز و همهی آدمهای فیلم انگار، این تغییر را ضرورتی میدانند که باید اتفاق بیفتد. ضرورتی برخاسته از خود زندگی.
هر چند که خانه، اشیاء، قابها و حیاط خانهی قمر خانم حتی، خاطرات یک عمر را درون خود دارند و خاطرات یک عمر چیز کمی نیست، انگار...! با این حال، بنایی که فرسوده شد، جاش باید با بنای جدیدی عوض شود؛ همین. این است که خانه، خالی میشود از زمان، از مکان، از خاطراتش، از خاطراتِ پراکندهاش "و روزی چشمت را باز میکنی و میبینی که دیگر نیست." و حقیقیتر از همه هم "همین نبودن است" انگار و جایِ خالیای که با هیچ چیز پُر نمیشود...!
با این همه، این معرفتی ست که آدمها باید به آن برسند و اگر نرسند کلاهِ شانِ پس معرکهست... و این معرفتیست که قطعاً بسیار تعمیم پذیر است، به ساختار یک جامعه، مرحلهی گذار، خانواده به عنوان هستهی مرکزی اجتماع و هر چیز دیگری، احیاناً. فیلمساز امّا، آگاهانه از غلتیدن در دام آرایههای ادبی و اشکال استعاری میگریزد تا آدمها و اشیاء خود معانی ذهنی و تلویحی خود را با ظرافت در ذهن بیننده ایجاد کنند، یا نکنند...!
مستندساز حتی، خانه را هم جور انتزاعیتری به ما نشان میدهد؛ خانه را تنها با جزئیاتاش میشناسیم. در دایرهی روابطش با اشیاء، با آدمها، با دایرهای که روزی شادی آورده بود، صدای ممتدِ چرخِ خیاطی، عبایی قدیمی و عکسهایی که در یک نگاه، فرهنگ و ریختشناسی یک ملت را به همراه دارد. اشیاء خانه امّا نماد چیزی نیستند، قرار هم نبوده باشند، بلکه خودِ خودِ اشیاءاند. شاید به مفاهیم بیرونی ارجاعی داشته باشد، امّا بیش از همه دعوتی هستند برای دیدن. برای دیدن دسته جمعی اشیاء آدمها و مستندی که اسباب کشی بهانهاش است.
این است که شاید بتوان خانهی قمر خانم را نمونهی خوبی از مستندهایی دانست که کارگردان زندگی خصوصی یکی از خویشاناش را به عرصهی مستند کشانده و توانسته با پرسه زدن حوالی زندگی شخصی او "و خاطرات و میزان دل بستگیاش به خانهی موروثی"، مستند صمیمی و ماندگاری را برایمان ترسیم کند؛ (رد پای این شکل از مستند سازی را میتوان در سینمای جهان هم دنبال کرد و بیتردید یکیش مستند ساده و تاثیرگذار Best Boy ساختهی Ira Wohl است).
خانهی قمر خانم تا پایان سخن، لحنِ آغازینش را دنبال میکند و هر چند که فیلم با سفر قمر خانم به آمریکا و پلانهایی از شهر در شب پایان میگیرد، امّا همچنان کلِ مسیر فیلم هیچ اتفاقی رخ نمیدهد. بیننده هم برحسب سبک و سیاق فیلم منتظر اتفاقی نیست و رضایتمند...! دوربین هم در همان نماهای نسبتاً دور نظارهگر خانه است، حتی بناست انگار "در جریان وقایع شرکت نکند و به مرور در حرکتی تدریجی به نوعی دوربین سوبژکتیو نزدیک شود." قابها و شکل تدوین نیز در همسویی با این سادگی و بیرخدادی پافشاری دارند، ایدهای که هر چند به نظر میرسد از زمان برادران لومیر تا به امروز ادامه دارد و بخشی از ذاتِ سینمای مستند است، امّا ایدهی پرخطریست که خوشبختانه، آیدا پناهنده و گروهاش به خوبی از پساش برآمدهاند؛ با توانایی در نزدیک شدن به سوژه و ثبت شش ماه از نابترین لحظات زندگی قمر خانم.
این مستند شاید، حتی میتوانست بیش از این واقعیت را از دلِ رخدادهای زندگی بیرون کشد و ما را به جهان خانه و روحِ متغیرآدم هاش نزدیک ونزدیکتر کند (با فعال کردن واقعیت و کشمکش هایِ ذهنی برادران و خواهرانی که احتمالن سرِ چیزهایی با هم توافق نداشتند و شاید هم داشتند...!)، با این همه پیگیری و جزئی نگریِ بیمثال آیدا پناهنده در پرداخت سینمایی و رابطهی صمیمیاش با سوژه نشان از شناخت دقیق مستند سازی دارد که توانسته خانهی قمر خانم را به یکی از مستندهای مانگار و موفق سینمایِ مستند بدل کند. فیلمی که آرزو دارم، هر چه زودتر در پیش خوانِ شهرِ کتابها و کتاب فروشیهای شهر عرضه شود و چشمان مشتاقانِ سینمایِ مستند را بنوازد.
خانهی قمر خانم در آخرین تماشایاش، امّا برای من خاطره عجیبی به جا گذاشت؛... شب بود. قمر خانم را برای بار سوم میدیدم. در اتاقی نیمه روشن، نیمه تاریک. لمیده بر کاناپهی یاسی رنگ. فیلم تمام شد. تلویزیون روشن بود. صبح بود. از شعاعِ تندِ نورِ پنجره از خواب بیدار شدم، گیج بودم. خوابش را دیده بودم، انگار؛ هنوز زیبا بود. هنوز جوان. برگهای پاییزی درخت پرتقال و ماگنولیابر سر و گیساش میریخت و زمین را میپوشاند، برگها را تند تند از روزمین جارو کرد و بلند بلند میخندید؛ صورتام خیس،... این آخرین دیدار با مادربزرگی بود که سالها بود، حتی به خواب ندیده بودمش. صبح بود، بیست و هشت مرداد نود و یک.
این یادداشت ابتدا در شمارهی ۱۵ ماهنامهی تجربه منتشر شده است.
* عنوانِ یادداشت، نامِ کتابی از گلی ترقی ست.
خانه قمر خانم
کارگردان: آیدا پناهنده، تصویربردار: عماد خدابخش، تدوین: پناهنده، ارسلان امیری، تهیهکننده: آیدا پناهنده
مدت: ۷۳.