زمانهی ما بیش از هر زمانِ دیگری گرسنه به گوشتِ گذشته؛ در حال بلعیدن آن است. زمانهای که اگر پیشتر از آن میراث پیشینیان جواهری انگاشته میشد؛ شایستهی ستایش. امروز اما فراموش کردن آن راه و روشیست برای اثبات مسلک کفران و انکارگریما. تعصبها و داوریهای یک جانبه را کناری بگذاریم اگر... افسوس خوردن و زیاده روی در انسانی مدرن بودن را هم. و یک آن زمان را به دندان بگیریم و پیاده شویم از این چرخ دوارِ مدرن بودن... به یک دو راهی دیگر ختم میشویم. اینکه: آنچه از پدرانمان به یادگار مانده دردی از هزاران درد ما دوا میکند یا که خود دردیست که باید به سهکنج فراموشی سپرده شود... شایستهی پوسیدن؟ قاضی این داوری؟ قاضی این انتخاب چه کسی میتواند باشد عادلتر و شایستهتر از نیاز؟! مگر این نیاز نیست که من و تو را وا میدارد تا مسیر زندهگی را طی کنیم؟ مگر این نیاز نیست که چگونهگی و چرایی آن را نیز ایجاب میکند؟ انسان مدرن، انسان پستمدرن... یا هر اسم دیگری که سراغ دارید، امروز همچون اعصار گذشته – از آغاز – همچنان بر سر دو راهی فراموشیدن یا که ثبت کردن آنچه دارد ایستاده است. اما با یک تفاوت اصلی که او را از پیشیان خود جدا میکند. تفاوتی که این دو راهی را بغرنجتر و ناگزیرتر مینمایاند! انسان در زمانهای ایستاده است که هیچ افسانه و افسونی برای آیندهگان خود خلق نمیکند. بلکه همه چیز و همه کس را چون زلالِ اکنون... ثبت شده و زنده باقی میگذارد. آنهم به اشکالی مختلف. حال در چنین زمانهای افسانههای به میراث رسیده چه سرنوشتی میابند بحث دیگریست اما.
هادی آفریده ایستاده در مقام یک فیلمساز – یکی از همان ثبتکنندهها – دارد به یک ابزار افسانه پراکنی نگاه میکند. سنتی آبا و اجدادی از روایت افسانههای پیشینیان که در وانفسای خیابانهای امروز به ظاهر نه گوش شنوایی دارد و نه دستی بر سر. به عنوان یک رسانه – هر چند در ابتداییترین شکل خود – وقتگیر است و حق انتخاب و اختیار را از مخاطب خود میگیرد. دو معضل جهان سریعالسیر امروزی را که آدمی با انبوه سختافزارها و نرمافزارها سعی بر رفع و درمان آنها دارد. حالا بیابید کس یا کسانی که حماقت کنند و بایستادند برای نظارهی اشکالی ساده و گاها – به نظر – بچهگانه و البته عاری از افاضات هنر مدرن و باقی ماجراها!
آنطور که آفریده روایت میکند آدمهای صاحب این مسلک خود در حال جدالی نابرابرند برای بقای آن. در حد توانایی خود مسیرهایی رنگارنگ را پیش رو میگذراند تا باقی بمانند. اما دو مسئله در این بین خودنمایی میکند. دو مسئله در لابهلای همین تلاش کردنها و به این در و آن در زدنها به چشم میآید. اول اینکه این: تلاش برای روایت داستانهای امروز و خلق حماسههایی از اتفاقهایی که قبلتر ثبت و ضبط شدهاند و نیازی به تغییر شکل ندارند؛ چون حادثهی انقلاب ایران و پردهخوانی آن! در حالی که رگهی مرگ در ماهیت و شیوهی پردهخوانیست نه آنچه از روی پرده و تصاویر روی پرده خوانده میشود. خودِ شکل ارائه و کالبد این پدیده دیگر خریدار چندانی ندارد – انگار! – نه آنچه ارائه میشود! پس تعریف کردن قصهای دیگر چه فاید وقتی قصهگو پذیرفته نمیشود؟
دوم اینکه در تمام این گلهگذاریها و نالیدنها آنچه پیش و بیش از هر چیز رخ مینماید. نه دغدغهی زنده نگه داشتن یک هنر بلکه شکایت از ناکافی و ناکارامدی آن است برای کسب نان! کمی سنگ دلانه به نظر میرسد اما نمونههای دیگرش را هم میشود سراغ آورد. صورت خوانی، پردهخوانی را پیش از آنکه میراثی از گذشته... شایستهی ماندن بنمایاند حرفهای از رونق افتاده به چشم میآورد. در این مسیر همپای صاحبان پردهها، آفریده نیز مقصر است اگر همچون من چنین وضعیتی را نمیپسندید یا حتی قبول ندارید. آفریده با تکیه بر روش گزارشگری سینمای مستند و کنار کشیدن کامل خود به عنوان یک هنرمند امکان وقوع هر اتفاقی در فیلم را باز میگذارد. او به عنوان فیلمساز تنها پشت دوربین مینشیند و سوالهای مورد انتظار مصاحبه شوند و دیگران را میپرسد و تمام. هر چند سراغ گرفتن از چنین قشر بیرسانهای کار شایستهای به نظر میآید اما این تلاش بیشتر طعم سوژهی بکر یافتن میدهد تا دغدغهی سوژه را داشتن.
برای مثال آفریده در خاطرات نیآوران نیز چنین رفتار میکند، اما نتیجهی عکس صورت خوانی: پیرمردی کاریزماتیک است که کمی از بیپروایی فیلمساز استفاده میکند تا درددلی کرده باشد. درد و دلی که به دلیل شرایط و عوامل گوناگون جذاب مینماید. اما ریش سفیدهای صورتخوانی از این کاریزما خالی هستند و درد و دلهایشان خالیتر... تکراریتر! تکرار هر قدر هم که لازم بنماید کسالت آور است و کُند شده... برشی ندارد!
حالا آیا حرفهای زده شده منطقیتر به نظر میآیند یا بیمهری بالا دستی که باید دستی بر سر گذشتهی درحال گذار ما بگیرند؟ مسئولینی که به جای گدا انگاشتن باید عرصهای فراهم کنند و فرصتی تا مخاطب عجول اهمیت و جذابیت نفهته را درک کند و درنگی در رفتن خود؟ طور دیگری هم به کل ماجرای پردهخوانها میشود نگاه کرد. آنطور که از لابهلای حرفهاشان به دست میآید مدتها گدا انگاشته شدهاند. گدایانی که به جای اندام بد شکل و ناقص خود پردهای نقاشی شده... آغشته به صدها داستان و مثل و افسانه ارائه میکنند. آیا میشود آنها را گدا انگاشت؟ انگاشته شدهاند و این چندان بعید نیست در زمانهای که بارها کج فهمیده است و کج انگارانده! در نتیجه پردهخوانها گوشهگیرتر شدهاند و نه تنها مهلتی برای بقا و تداوم نیافتهاند بلکه همین غیبت آنها را از آوردن شیوه و روشی نو نیز باز داشته است. حالا ورق برنمیگردد؟ آفریده همچنان مستند خوبی نساخته است اما نشسته است پای حرف آدمهایی که حرف برای گفتن زیاد دارند اما زبان گفتن نه.
دو راهی قضاوت...! صورت خوانی مستند قدرتمندی نیست. انبوه شنیدهها و دیدههای آن معیار و ملاکی برای تصمیمگیری در اختیار مخاطبی نمیگذارد که وقتی برای فکر کردن ندارد اگر وادار نشود. به جای آن تا دلتان بخواهد مشتی تصمیم آنی و چندین جانبهگرایانه دارد. صورت خوانی از عاملی وادارنده خالیست. عاملی که اشکالی مختلف به رنگ خلاقیت هنرمندِ پسِ دوربین دارد اما بیاستفاده رها شده است. زمانهی ما زمانهی ایستادن و نگاه کردن نیست. هرچند بیش از هر زمانهی دیگری آدمهایی را سراغ داریم که میایستند و نظاره میکنند در سودای آنکه رهگذران مسخ شده در رویای مقصد، از آن دل بکنند و آنچه او مینگرد را نظری کنند!